سید احسانسید احسان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

روزهای احسان

27 هفتگی (پایان سه ماهه دوم)

پسر گلم.... کمتر از سه ماه دیگه میای پیش مامان و بابا... اونقدر به وجودم آرامش دادی که خیلی زود می گذرن این روزا تو این 90 روز کلی کار هست که باید انجام بدم...کلی فکر... کلی نگرانم... پسرکم. باورم نمیشد روزی برسه که تو 1 کیلو شده باشی و تکونات مامانو از خواب بیدار کنه.... روزی که تو رو کنجد، عدس، خرما مقایسه می کردم و الان اونقدر بزرگ شدی که منو با تکونات، اونقدر شادمان می کنی که کم پیش میاد این طور از ته وجودم ذوق کنم. ---- راستی نفس روز مادر هم اومد و رفت و بابات و مامان بزرگت از طرف تو هم بهم تبریک گفتن.... و من باز به فکر محبت های بی منت مامانم بودم .... ...
31 ارديبهشت 1391

قد بکش جوانه من

پسرم سلام. همه زندگی ام سلام. این روزها می گذرند و امروز 168 روز است که ما با هم هستیم. خانواده سه نفره ... چند روز سخت را گذراندیم و چندین روز شیرین را. فشار بالا، نگرانی از مسمومیت بارداری سخت بودند و رفع نگرانی ها شیرییین. در هفته 25 بارداری ام ، پیش پدرت نیستیم.لتنگ می شویم و پایان دلتنگی ها هم شیرین است. ...
16 ارديبهشت 1391

شاید...نخستین اشک های مادرانه

باورم نمی شد... چه دمغ می شوم بی تکان هایت مادر. امروز تنها گریه کردم... وقتی صبر کردم و صبح بخیر گفتم و تو تکان نخوردی. بیدار شدم، صبحانه بابا را آماده کردم و خودم قاشقی عسل خوردم و باز خوابیدم که تکان بخوری و باز بی صبری مادرانه ام کار دستم داد و اشک ... حواسم را پرت کردم، جملات مستند راز را مرور کردم و انرژی مثبتی نثارت و سرگرم کارهای روزمره شدم. با خاله و مادر بزرگت گشتی زدیم و بیرون رفتیم و من نگرانیم مال خودم بود...می دانستم گفتنم جوابی جز نگران نباش را ندارد و من نمیتوانستم نباشم. برگشتم خانه... امروز هفتمین سالگرد ازدواجمان بود و هزار برنامه داشتم. اما بی رمق دست روی شکم گذاشتم و از تو خواستم تکان بخوری. خدا را صدا ...
3 ارديبهشت 1391
1